فقط کمی...
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۸:۵۸ ق.ظ
می آید عبور کند . . .
نمیتواند...
باز برمیگردد و نگاه میکند..
تاریخ هنوز روی یک صحنه خیره مانده است. .
.
هرچه معادلاتش را کنار هم میگذارد جواب مساله را
نمیفهمد. . .
هنوز ذهن تاریخ را مشغول کرده
آبی . . . که ســــــرد.....
از دور به عطش لب های عباس(س) سلام
داد
و از لابه لای انگشتانش گذشت ...ودر شرمساری فرات گم
شد....
تمام مردان که رفته باشند....
وقتی تنها محـــــــــــــرم زینب(س)حســـــــیــــن
(ع) باشـــد و عــــــباس(ع). . .
وقتی که فقط پرچمدار و علمدار از تمام سپاه مانده
باشد...
وقتی فقط یک عباس(ع) از بنی هاشم مانده
باشد....
وقتی که فقط یک "عمو" برای بچه ها مانده باشد . .
.
وقتی فقط همین یک باقیمانده . . . وقتی این تنها
"امید"...وقتی علمدار و پرچمدار سپاه . . .طلب اذن کند...
حــــــــــســـــــــــیــــن (ع) هم که باشــــد . .
.
هزار و هزار و هزار داغ هم که دیده باشد . .
.
با تمام صبرش...
فَبَکی الحُسَین بُکاءً شَدیدا
نگاهش با نگاه عباس(ع)یکی میشود:
یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوایی...یَعولُ جَمعُنا إلی
الشِّطاط، عِمارَتُنا تَنبَعُ إلَی الخَراب
برادرم......تو ستون خیمه ها ی منی . . . اگر بروی . .
. خیمه ها. . .
کودک به کودک....زجه به زجه..ناله به ناله . . . میان
کلام ابا عبدالله پیچید.....بوی تشنگی. . . نوای العطش . . .هرم بی طاقتی . .
.
فَطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ
الماء
فقط کمی ....آبــــــــــ . . .فقط کمی .
.
۹۲/۰۱/۱۲
مهدی جان خیلی زیبا بود ممنون