زینت دوش نبی
در حرم یاری نداشت
هیچ سرداری نداشت
روز روشن پیش چشمش تیره بود
تکیه زد بر نیزه ی غربت ، به میدان خیره بود
زیر لب می گفت : یارب ، باغ من پامال شد !
اصغرم بی حال شد
خیمه ها تنهاست ، بی یاور شدم
اکبرم رفته
علمداری ندارم در حرم
بی کسم ! خالی شده دور و برم
تشنگی ، آتش به جانم ریخته
این کویر خشک با دریای خون آمیخته
سوخته لعل لبم
می روم !
می روم اما به فکر زینبم