چند
دقیقه ای ست که، نفس ها درسینه ها حبس شده. ثانیه ها مانند روزها و دقیقه ها مانند
ماه ها می گذرد. بغض ها از شدت ترس جرئت ترکیدن هم دیگر ندارند! رنگ های صورت های
بی رمق و خسته پریده و بدن ها به شدت می لرزد، در آن گرمای شدید سرمای عجیبی وجودمان
را فرا گرفته، لب ها ی خشکیده و ترک برداشته مشغول راز و نیاز با محبوب است. چرا
که الا بذکر الله تطمئن القلوب...
چرا دیگر
صدای لا حول ولا قوه الا بالله اش نمی آید؟
چرا دیگر
صدای تکبیر و شمشیرش که از جهتی ما را آرام می کرد دیگر آراممان نمی کند؟ چرا دیگر
صدای سم اسبانش که دور تا دور ما می چرخید را حس نمی کنیم؟
نه! نه!
پناه می برم از این که...
صدای اسب
اوست. آری صدا، صدای آشنای ذوالجناح است.
«... واسرع
فرسک شاردا الی خیامک قاصدا محمحما باکیا فلما راین النساء جوادک مخزیا و نظرن
سرجک علیه ملویا، برزن من الخدور ناشرات الشعور علی الخدود لاطمات الوجوه سافرات،
وبالعویل داعیات و بعد العز مذللات، و الی مصرعک مبادرات...»"برای دیدن ادامه متن به ادامه مطلب مراجعه کنید"