بچه های حق | bachehayehagh.ir

مطالب روز سیاسی، فرهنگی، مذهبی و هنری

بچه های حق | bachehayehagh.ir

مطالب روز سیاسی، فرهنگی، مذهبی و هنری

بچه های حق | 	bachehayehagh.ir


در طبیعتــــــ رازی نهفته استــــــ؛
راز شکوفاییـــــــ،
بهاری دیگــــــــر،
راز سبز انتظــــــار...
شاعر: امین کوهـــــرو(نیما.آ)
اللهم عجل لولیک الفرج...

آخرین نظرات

۱۶۱ مطلب با موضوع «مذهبی و اسلامی» ثبت شده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۱:۳۲
مهدی صادقی
عَــــزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَى الْخَلْــــقَ وَلا تُرى وَلا اَسْـــمَعُ لَکَ حَسیـــساً وَلا نَجْـــــــوى
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۱۱:۳۹
مهدی صادقی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۱۱:۳۶
مهدی صادقی
چشمانم را به صدای گرم و با محبت مادر باز می کنم. صورت مهربانش را می بینم و لبخندی میزنم. چند روزیست که دور و بر من شلوغ تر شده. روزهای اول بچه ها شاد بودند و بازی می کردندولی حالا ... . چه اتفاقی افتاده؟ باید به حرف هایشان خوب گوش بدهم. خواهرم سکینه می گوید:« پدرمان سه روز است که آب نخورده. عمو عباس و عمه زینب هم همینطور.آنها سهم آبشان را به ما داده اند.»رقیه سلام الله علیها می گوید:« کاش به مدینه باز می گشتیم! آدمهای اینجا خیلی بد هستند.» راستش خیلی احساس تشنگی می کنم. یکی دو روزیست که به زحمت شیر می خورم. من هم می خواهم مثل رقیه گریه کنم ولی سکینه می گوید:« رقیه جان! گریه نکن. پدر از صدای گریه ی ما ناراحت می شودو دشمنان خوشحال.»رقیه بادست جلو دهانش را می گیرد و سعی می کند صدای گریه اش بالا نرود. پس من هم نباید گریه کنم. آه، خدایا! دست خودم نیست. هر چه می خواهم گریه نکنم، نمی شود. مادر می گوید :« فرزندم دیگر تحمل ندارد.» پدرم، مرا در آغوش می  گیرد و صورتم را با مهربانی می بوسد.« چه قدر لب های پدر خشک است!من نباید گریه کنم نباید... .»صدای پدر را به گوش میرسد :« هل من ناصر ینصرنی؟!»« چرا کسی جواب پدر را نمی دهد ؟!» عمه زینب با گریه می گوید:« خواهر به فدایت! دیگر مردی نیست که تو را یاری دهد؟!»گویی، پدر دیگر یاری ندارد. مگر من، علی اصغر، نوه ی شیر خدا، علی بن ابی طالب(علیه اسلام) ، نیستم؟!دیگر وقت سکوت نیست.باید به پدرم نشان دهم که حاضرم، او رایاری دهم. چه قدر آغوش پدر گرم است! قلبش به شدت می زند. چرا موهایش سفید شده ؟! چرا پشتش خمیده ؟! چه جمعیتی ! همه ی این ها برای کشتن پدر من جمع شده اند؟! کشتن یک نفر احتیاج به این همه آدم دارد؟!روی دستان پدر بالا می روم. آه، چه حس عجیبی گویی گلویم تر و تازه شده! من، بالا و بالاترمی روم.حالا دیگر می خواهم پرواز کنم. فرشته ها دور من حلقه زده و اشک می ریزند و من به آنها می خندم. دیگر احساس تشنگی نمی کنم.دستان لرزان پدر زیر گلویم را گرفته و چیزی را به آسمان می پاشد. «پدرجان! شما از من راضی هستید؟ توانستم یار خوبی برایتان باشم؟»
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۱ ، ۱۰:۵۰
مهدی صادقی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۱ ، ۲۱:۱۴
مهدی صادقی
وارد خیمه شد و رقیه سلام الله علیها را در آغوش گرفت.او را بوسید و وعده آب داد. دیگر رقیه سلام الله علیها مطمئن شد که دوباره آب می نوشد. خوش به حال رقیه سلام الله علیها که عباس علیه السلام سقای اوست... نمی دانم چرا اباعبد الله علیه السلام ( با این که خودشان وعباس مانده بودند) اصرار دارند که عباس علیه السلام علم را رها نکند.  رقیه خوب می دانست که پدرش عمو را لشگری می بیند. مگر لشگر بدون علم میشود؟ خوش به حال حسین علیه السلام که عباس علیه السلام لشگر اوست... و لشگر با یک نیزه به سمت فرات حرکت کرد و به آن رسید. مگر میشود تشنگی برادر را فراموش کرد. اما آن چیزی که یاد عباس علیه السلام افتاد وصیت پدرش ساقی کوثر بود: "عباس جان! مبادا وقتی به شریعه رسیدی، آب بنوشی در حالی که برادرت تشنه باشد." عباس علیه السلام وصیت پدر را انجام داد . چه پسر خلفی! خوش به حال علی علیه السلام که عباس علیه السلام فرزند اوست... از فرات بیرون آمد و به سمت برادر حرکت کرد. به سمت رجز برادر حرکت کرد؛ به سمت انا ابن فاطمه الزهرا سلام الله علیهاحرکت کرد... در این راه دو دستش را از او گرفتند، ولی به دندان گرفتن مشک، لبخند زیبایی را بر چهره عباس علیه السلام نشانده بود. با این که به برادر نرسید، ولی به رجز برادر رسید و زهرا سلام الله علیها هم  مادرش شد، راستی.... خوش به حال عباس علیه السلام که مادرش زهراست...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۱ ، ۱۱:۵۴
مهدی صادقی
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۱ ، ۰۸:۱۱
مهدی صادقی
" ومی گرید غمش را نیمه جان اهسته اهسته        کنار تشت زر با خیزران اهسته اهسته "" دو دست کوچکش بر می کشد دیباج را از تشت        نمایان می شود ماه نهان اهسته اهسته "
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۱ ، ۱۶:۵۲
مهدی صادقی
بعضی‌ها از خیلی وقت قبل، به پیشواز محرم رفته‌اند…مثلا مادری که جای جای تنش چند ماه پیش رفته پیش پیش به پیشواز عزا…این لباسِ عزا که دست میگیریش...قبلِ پوشیدن از کسی اجازه بگیر…
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۱ ، ۱۶:۱۹
مهدی صادقی
جنگ سختی شده من محو تماشا شده ام کنج این خیمه بسی خسته و تنها شده ام مشک باشی و دم چشم رباب میفهمی؛ از چه رو اینهمه آشفته و شیدا شده ام ناگهان اسم مرا گفت سکینه به عمو... شکر لله که در این معرکه ابقا شده ام دست من دست علمدار خدا را صد شکر تشنه لب بودم و همسفره دریا شده ام دست او، صورت من،بوسه ای از آب فرات مشک پر آبم و در علقمه معنا شده ام. . " ادامه متن در ادامه مطلب "
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۱
مهدی صادقی