بچه های حق | bachehayehagh.ir

مطالب روز سیاسی، فرهنگی، مذهبی و هنری

بچه های حق | bachehayehagh.ir

مطالب روز سیاسی، فرهنگی، مذهبی و هنری

بچه های حق | 	bachehayehagh.ir


در طبیعتــــــ رازی نهفته استــــــ؛
راز شکوفاییـــــــ،
بهاری دیگــــــــر،
راز سبز انتظــــــار...
شاعر: امین کوهـــــرو(نیما.آ)
اللهم عجل لولیک الفرج...

آخرین نظرات

۴۶ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

عصر روز نهم محرم است، شب عاشورا. شهادت یاران و همراهان امام حسین علیه السلام مسلم و قطعی است. امام حسین علیه السلام در این ساعات اخیر به بهانه های مختلف، همدلان و همراهان را فراهم آورده و همه را مطمئن کرده است که: "پایان این مسیر بی تردید شهادت است" اکنون این که با نامه ای در دست، در اطراف خیمه های امام حسین علیه السلام پرسه می زند، شمر است. تردید در طرح آنچه در دل و در دست دارد، او را کلافه کرده است. قدم می زند، دندان می ساید، چشم نازک می کند، گیجگاهش را با انگشت می فشارد، چنگ در موهایش می زند... اما صدا نمی کند. او - شمر - از قبیله بنی کلاب است و ام البنین نیز از همین قبیله است، دختر حزام بن ربیعه کلابی شاعر. پس شمر با ام البنین و پسران او عباس و عبدالله و جعفر و عثمان رابطه خویشاوندی دارد. شمر فرزندان ام البنین را خواهرزاده می داند و می خواند. او نه به دلیل خویشاوندی بلکه به این علت که دور حسین علیه السلام را از چهار دلاور، به خصوص اسوه شهامت - عباس - خالی کند، رفته است و از ابن زیاد امان نامه برای این چهار خویش خود گرفته است. بریده باد دو دست تو ای شمر. لعنت بر تو و امان نامه ات. تو اگر خویش ما بودی، ما را به جهنم نمی خواندی. ما در امان باشیم و برادرمان، مولا و آقایمان و امام مان حسین علیه السلام - فرزند زهرا - در امان نباشد؟ ما حسین علیه السلام را رها کنیم و سر در مقابل ملعونین و ملعون زادگان فرود آوریم؟ و اکنون امان نامه در دست در اطراف خیمه ها پرسه می زند و دنبال راهی برای طرح این ماجرا می گردد. آنچه باعث رخنه تردید در ذهن و دل او می شود این است که اطمینانی به شنیدن پاسخ مثبت ندارد و از خفت و سرافکندگی می هراسد. اما عاقبت دل یکدله می کند و فریاد می کشد: آی خواهرزاده های من کجایید؟ عباس! عبدالله! جعفر! عثمان! کجایید؟ من شمرم. حرفی با شما دارم. این چهار دلاور در محضر حسین اند. دو زانو نشسته اند و آخرین جامهای عشق و معرفت را از دستهای حسین علیه السلام می نوشند. هر کس باشد وقتی صدایی می شنود که او را به نام می خواند، بی اختیار از جا برمی خیزد و با مهر یا عتاب به هر حال پاسخی می دهد. اما ادب آن چنان بر این چهار دلاور و به خصوص بر سر آنها - عباس - سایه افکنده که هیچ کدام از جا تکان نمی خورند، سر نمی گردانند و حتی مژه نمی زنند. فریاد دوباره و سه باره تکرار می شود و این بار حسین - جان عالمی به فدایش - به حرف می آید و می فرماید: عزیزان من! پاسخ دهید. اگرچه فاسق و فاجر است اما به هر حال خویش شماست، ببینید چه می گوید.  اگر اقتضای ادب تاکنون پاسخ نگفتن به شمر بود، اکنون اطاعت امر امام و پاسخ گفتن به شمر ادب است.  هر چهار دلاور برمی خیزند و شمر را در مقابل خیمه می یابند. هر چهار با عتاب و بی نرمشی در کلام می پرسند: -  آمده ای که چه؟ چه می خواهی؟ -  خواهرزاده های من! برایتان امان نامه آورده ام. خود را با حسین به کشتن ندهید، بیایید... هر چهار دلاور از خشم، چشم می درانند و دندان می سایند و عباس فریاد می کشد: " تبّت یداک یا شمر"!بریده باد دو دست تو ای شمر. لعنت بر تو و امان نامه ات. تو اگر خویش ما بودی، ما را به جهنم نمی خواندی.ما در امان باشیم و برادرمان، مولا و آقایمان و امام مان حسین - فرزند زهرا - در امان نباشد؟ ما حسین علیه السلام را رها کنیم و سر در مقابل ملعونین و ملعون زادگان فرود آوریم؟  شمر اگر بماند بیش از این باید خوار و حقیر باشد. ذلیل و درمانده سر خود را می گیرد و خود را در سیاهی لشگر کفر گم می کند..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۱ ، ۰۷:۱۷
مهدی صادقی
خداحافظ ای ناله های شبانهخدا حافظ ای روضۀ عاشقانهخداحافظ ای ماه هر دم فروزانخداحافظ ای شمع هر لحظه تابانخداحافظ ای گریۀ بی بهانهخداحافظ ای خندۀ ظالمانهخداحافظ ای خاطرات غم یارخداحافظ ای مشک و دست علمدارخداحافظ ای چشم از کین دریدهسپیدی مو،قد از غم خمیدهخداحافظ ای پیکر پاره پارهخداحافظ ای گوش بی گوشوارهخداحافظ ای لحظۀ اوج روضهخداحافظ ای رأس بر روی نیزهخدا حافظ ای سر با کس نگفتههمه در میان وجودم نهفته!!!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۱ ، ۰۶:۴۳
مهدی صادقی
می دانم که باید سلام کنم ؛ اما عذرم را بپذیر. تصور آن که مبادا جوابم را ندهی لحظه ای‌آرامم نمی‌گذارد . تشـویش وجودم را فرا گرفته اسـت. می خواهم فکر کـنم، نمی ‌توانم؛ می‌خواهم با نوشتن خود را تسکـین دهـم ، اشک بر صفحه می دود؛ می خواهم آرام باشم ، ... که چه آرزوی دوری ! می خواهم سلام کـنم؛ اما باور کن می ترسـم. اگر از من روی بگردانی، اگر جوابـم را ندهی، اگر تـو را به خشم آورده باشـم، چه کسی مرا از قهـر خدا نجات خواهـد داد؟ مگر نه این اسـت که خشنودی‌ تو خشنودی خدا و غضبت غضب اوسـت؟  اگر مرا نبخشی چه؟‌            خدایا، پروردگارا، مهربانا، آمرزگارا، تو را به نام رحمان و رحیمت سوگـند می دهم که مرا ببخشی که شرم دارم این گونه در برابر فـاطمه سلام الله علیها بایستم. مرا عفو کن تا لیاقت بردن نام فـاطمه سلام الله علیها را داشته باشم. یا مقلّب القلوب، قلب فاطمه سلام الله علیها را از من راضی گردان. یا الله ، ...           دوباره آمده ام؛ این بار امیدوارتر؛ حیرانتر. امیدم از این اسـت که خدا برای من شفـاعت کرده است و حیرتم از این که شفیع بندگان تویی نزد پروردگار یا پروردگار است نزد تو! باور کن که حیرانم .           می خواهم سلام کنم؛ امـا می ترسـم. نـه ایـن کـه برای خـودم بترسـم؛ آری، تـرس از قـهـرت زهـره‌ام را آب کـرده؛ اما اکـنون حرف آن نیسـت. در ایـن فکرم که تو آشـنای آسمانی. ملائک هر شـب زمین را با نور تو پیدا می کنند که در محراب عبادت ایستاده ای. می دانم که آنگاه که زمین به نور پروردگارش روشن می شود، زمانی است که تو بر عرصه‌ی محشر پا می گذری. از منزلتت بسیار شنیده ام. شنیده ام که " اُم " تنها به معنای مادر نیست؛ اصل و اساس است؛ رستنگاه است؛ کانون و محور است و همه می‌دانند که تو " اُم الائمّه "‌ ای؛ اما به خدا سوگند، جهانی حیران معنای " اُم ابیها "است! فاطمه، بزرگ بانو، تو خود خوب می دانی که تعریف ایمان چیست و مؤمن کیست مؤمن کسی است که امـیـرش، امیرالمؤمنین باشد؛ یعنی علی علیه السلام. هر که مؤمن است موظّف به اطاعت از علی علیه السلام است. خود بگو که تو کیستی که رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام، امیر مؤمنان، فرمان می دهد که از تو اطاعت کند!           می ترسم بانو،‌ برای‌ تو می‌ترسم. به راستی، تو با این همه بزرگی در برابر خدا،‌ ملائک و پیامبران شرمنده نخواهی شد اگر من، آلوده ترین آلودگان، به تو سلام کنم؟  فاطمه جان، می ترسم که خود را آسوده کنم و تو را گرفتار سؤال ملائک که " تو را با خاکیان چه کار؟ " می ترسم ... . *      *       *            اضطراب امانم را بریده است. مضطر شده ام. به کتاب خدا پناه می برم. خدا هم از تو می گوید؛ از بزرگواریت : « و یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلَی حُبِّهِ مِسْکیناً و یَتیماً و أسیراً » امید است که جای یأس را می گیرد. شادی از چشمانم می بارد. چه بیهوده بوده است آن همه ترس و واهمه. این تویی‌ که به مسکین و یتیم و اسیر احسان کرده ای؛ در حالی که آن اسیر به یقین مسلمان هم نبوده است. فاطمه جان، دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمن این نظر داری؟ تو را سلام می گویم؛ بدون هراس؛ چرا که یقین دارم که تو چنان بزرگی که جواب چون منی را هم خواهی‌ داد. السلام علیک یا فاطمه الزّهراء یا بنت رسول الله
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۱۵:۱۰
مهدی صادقی
چشمانم را به صدای گرم و با محبت مادر باز می کنم. صورت مهربانش را می بینم و لبخندی میزنم. چند روزیست که دور و بر من شلوغ تر شده. روزهای اول بچه ها شاد بودند و بازی می کردندولی حالا ... . چه اتفاقی افتاده؟ باید به حرف هایشان خوب گوش بدهم. خواهرم سکینه می گوید:« پدرمان سه روز است که آب نخورده. عمو عباس و عمه زینب هم همینطور.آنها سهم آبشان را به ما داده اند.»رقیه سلام الله علیها می گوید:« کاش به مدینه باز می گشتیم! آدمهای اینجا خیلی بد هستند.» راستش خیلی احساس تشنگی می کنم. یکی دو روزیست که به زحمت شیر می خورم. من هم می خواهم مثل رقیه گریه کنم ولی سکینه می گوید:« رقیه جان! گریه نکن. پدر از صدای گریه ی ما ناراحت می شودو دشمنان خوشحال.»رقیه بادست جلو دهانش را می گیرد و سعی می کند صدای گریه اش بالا نرود. پس من هم نباید گریه کنم. آه، خدایا! دست خودم نیست. هر چه می خواهم گریه نکنم، نمی شود. مادر می گوید :« فرزندم دیگر تحمل ندارد.» پدرم، مرا در آغوش می  گیرد و صورتم را با مهربانی می بوسد.« چه قدر لب های پدر خشک است!من نباید گریه کنم نباید... .»صدای پدر را به گوش میرسد :« هل من ناصر ینصرنی؟!»« چرا کسی جواب پدر را نمی دهد ؟!» عمه زینب با گریه می گوید:« خواهر به فدایت! دیگر مردی نیست که تو را یاری دهد؟!»گویی، پدر دیگر یاری ندارد. مگر من، علی اصغر، نوه ی شیر خدا، علی بن ابی طالب(علیه اسلام) ، نیستم؟!دیگر وقت سکوت نیست.باید به پدرم نشان دهم که حاضرم، او رایاری دهم. چه قدر آغوش پدر گرم است! قلبش به شدت می زند. چرا موهایش سفید شده ؟! چرا پشتش خمیده ؟! چه جمعیتی ! همه ی این ها برای کشتن پدر من جمع شده اند؟! کشتن یک نفر احتیاج به این همه آدم دارد؟!روی دستان پدر بالا می روم. آه، چه حس عجیبی گویی گلویم تر و تازه شده! من، بالا و بالاترمی روم.حالا دیگر می خواهم پرواز کنم. فرشته ها دور من حلقه زده و اشک می ریزند و من به آنها می خندم. دیگر احساس تشنگی نمی کنم.دستان لرزان پدر زیر گلویم را گرفته و چیزی را به آسمان می پاشد. «پدرجان! شما از من راضی هستید؟ توانستم یار خوبی برایتان باشم؟»
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۱ ، ۱۰:۵۰
مهدی صادقی
وارد خیمه شد و رقیه سلام الله علیها را در آغوش گرفت.او را بوسید و وعده آب داد. دیگر رقیه سلام الله علیها مطمئن شد که دوباره آب می نوشد. خوش به حال رقیه سلام الله علیها که عباس علیه السلام سقای اوست... نمی دانم چرا اباعبد الله علیه السلام ( با این که خودشان وعباس مانده بودند) اصرار دارند که عباس علیه السلام علم را رها نکند.  رقیه خوب می دانست که پدرش عمو را لشگری می بیند. مگر لشگر بدون علم میشود؟ خوش به حال حسین علیه السلام که عباس علیه السلام لشگر اوست... و لشگر با یک نیزه به سمت فرات حرکت کرد و به آن رسید. مگر میشود تشنگی برادر را فراموش کرد. اما آن چیزی که یاد عباس علیه السلام افتاد وصیت پدرش ساقی کوثر بود: "عباس جان! مبادا وقتی به شریعه رسیدی، آب بنوشی در حالی که برادرت تشنه باشد." عباس علیه السلام وصیت پدر را انجام داد . چه پسر خلفی! خوش به حال علی علیه السلام که عباس علیه السلام فرزند اوست... از فرات بیرون آمد و به سمت برادر حرکت کرد. به سمت رجز برادر حرکت کرد؛ به سمت انا ابن فاطمه الزهرا سلام الله علیهاحرکت کرد... در این راه دو دستش را از او گرفتند، ولی به دندان گرفتن مشک، لبخند زیبایی را بر چهره عباس علیه السلام نشانده بود. با این که به برادر نرسید، ولی به رجز برادر رسید و زهرا سلام الله علیها هم  مادرش شد، راستی.... خوش به حال عباس علیه السلام که مادرش زهراست...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۱ ، ۱۱:۵۴
مهدی صادقی
جنگ سختی شده من محو تماشا شده ام کنج این خیمه بسی خسته و تنها شده ام مشک باشی و دم چشم رباب میفهمی؛ از چه رو اینهمه آشفته و شیدا شده ام ناگهان اسم مرا گفت سکینه به عمو... شکر لله که در این معرکه ابقا شده ام دست من دست علمدار خدا را صد شکر تشنه لب بودم و همسفره دریا شده ام دست او، صورت من،بوسه ای از آب فرات مشک پر آبم و در علقمه معنا شده ام. . " ادامه متن در ادامه مطلب "
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۴:۱۱
مهدی صادقی
شکر خدا که نان شب ما حسین شدممنون لطف مادر این خانواده ایم.داریم با حسین حسین پیر میشویمخوشحال از این جوانی از دست داده ایم
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۱ ، ۲۰:۴۳
مهدی صادقی
پیرو راهه سرخ  اربابیم , بانوای حسین در تب وتابیم!!!مانترسیم از فریب کوفی وشامی , بابصیرت وموج بیداری اسلامیم!!!غلام حیدریم , به زهرا نوکریم , ولایت محور و فدای رهبریم!!!با شهیدان ما پیمان خون بستیمچشم به راهه گل فاطمه هستیم!!!(حسین روح و روانم , حسین ارام جانم)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۱ ، ۰۷:۵۵
مهدی صادقی
سوختم وقتی خواندم مقتل را ، وقتی صدای ناله زنی ، از درون جملات کتاب ، بند بند تنم را سوزاند ... ای زینت دوش نبی ، روی زمین جای تو نیست ، این خار و خاشاک زمین ، منزل و مأوای تو نیست ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۱ ، ۱۲:۲۶
مهدی صادقی
کاشکی می مردم حرمت خلوت نمی شد!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۱ ، ۰۸:۳۳
مهدی صادقی