نوکریت افتخار ماست...
چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۵۰ ب.ظ
ایستگاهِ... ازدحام جمعیت باعث شد که کتابم رو ببندم و به سختی
توی کیفم بذارم؛ ایستگاهِ... عدهای از قطار پیاده شدن و عدهٔ جدیدی سوار، طبق معمول آدمهای توی قطار تازه واردها رو بر انداز میکنن هنوز نفهمیدم چرا توی مترو آدمها
هِی باید نگاه هم دیگه بکنن!! ایستگاهِ... چند تا ببخشیدِ نسبتا بلند میگویم و همزمان
همین طور که تنم به تنهٔ افراد برخورد میکنه از قطار پیاده میشم. سرم را به چپ و
راست میچرخونم تا نزدیکترین تابلوی خروج رو پیدا کنم... به سمت چپ حرکت میکنم هم
چنان که صدای بلند قطار که از کنارم رد میشه گوشَم رو اذیت میکنه، بادِش صورتم رو
نوازش میدِه. سرم را رو به بالا میگیرم؛ای به خشکِ این شانس! پله برقی به سمت پایین
مییاد و من باید از این همه پله بالا برم. آرام آرام پلهها رو بالا میرم و از ایستگاه
مترو خارج میشم، چندتا سرفهٔ کوچیک منو متوجه آلودگی هوا میکنه! این روزها یکی از
دغدغههای مردم شهر آلودگی هوا شده؛ واقعا هم نگران کنندست! اما نفس تنگی من، برای
امروز و دیروز نیست...!!
چقدر نفس کشیدن توی شهری که مظلومیت و غربتِ امامِ زمانِش روز افزونه سخته؛
هر چند که روی بنرهای بزرگ در برزگراههایش زده باشن اللهم عجّل لولیک فرج!! هوای شهر
من آلودست به غفلت، به بیخیالی، به بیامامِ زمانی، گناه عادیست در کوچه پس کوچههای
این شهر، خدا نیست در لحظه لحظههای این شهر!!
اما تقویم دلم داره نشون میده که زمان هوای تازه دمیدن توی
شهرمون نزدیک میشه... انگار در عالم غیب داره اتفاقاتی مییوفته...
من و تو باید هم دیگَرو پیدا کنیم توی این شهر شلوغ و با هم
گریه کنیم با هم زار بزنیم؛ باهم صبر کنیم و منتظر باشیم. زمان نفس کشیدن، آرام شدن،
از دنیا دل بریدن، زمان توبه داره نزدیک میشه. و چه نعمتیه محرم و روضههای ارباب
بیکفنمان... بیا نفس تازه کنیم... نفس عمیق بکشیم...
با روضهٔ حسین نفس تازه میکنم وقتی هوای شهر نفس گیر میشود...
۹۱/۱۱/۰۴