سوختم وقتی خواندم مقتل را ، وقتی صدای ناله زنی ، از درون جملات کتاب ، بند بند تنم را سوزاند ... ای زینت دوش نبی ، روی زمین جای تو نیست ، این خار و خاشاک زمین ، منزل و مأوای تو نیست ...
هر کاری می کردند، گریه دختر کوچولو قطع نمی
شد. از گوشش بدجوری خون می چکید...
مرد نفس زنان، پشت نخل نشست. آرام مشتش را باز
کرد. گوشواره های کوچک، عجیب برق می زد!